سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لاشه ی زندگی من

هم اغوشی با تو مرا به اوج خواهد برد .

 مرا سخت در میان بازوانت بفشار .

نفسم را بگیر.

مرا از خود بی خودم بی خودتر کن .

 فانیم ، زودتر ، اکنون فنایم کن ..

 مرگ مهربان یار فنایم کن اماده ی هم اغوشی با توام ...


نوشته شده در یکشنبه 85/3/28ساعت 10:5 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

 

و سکوت حجم تنهایی مرا تخمین میزند

 زندگی لبریز از ابهام زنده بودن است

چقدر دلم هوای ، هوای تازه کرده است ... 


نوشته شده در جمعه 85/2/29ساعت 11:18 صبح توسط هستی| نظرات ( ) |

دنبال بهانه ای میگشتم تا به دست زندگی بدهم

 

تا رهایم کند ... تنها ترم بگذارد ...

 

در زمانی که من به دنبال بهانه میگشتم ..

 

زندگی مرا ، به عنوان بهانه پذیرفت ...

 

و من ماندم ... در زندگی ...

.

.

...... !


نوشته شده در جمعه 85/2/1ساعت 5:49 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

نبضم را  میگیرم …

...

هنوز هم  پر از زنده بودنم و تهی از زندگی !

 


نوشته شده در دوشنبه 85/1/28ساعت 9:6 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

نفسی هست ...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

شوقی  نیست

.

.

.

.

.

.


نوشته شده در یکشنبه 85/1/27ساعت 2:32 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |

بر اوج پست ترین اندیشه هایم کرکس وار میگردم امشب

لاشه های دیدگانم بر زمین گونه هایم خشکیده اند

فضای روحم بوی تعفن میدهد ...

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 85/1/27ساعت 2:19 عصر توسط هستی| نظرات ( ) |